پنجشنبه 09 فروردین 1403
EN

Enter Title

هاني بن عروه

خاندان
هاني فرزند عروة بن نمران از ياران پيامبر(صلي الله عليه و آله) به شمار مي رود. پس از وفات پيامبر، او از دوستداران امام علي(عليه السلام) بود و در سه جنگ امام شركت داشت. وي همراه حجربن عدي، عليه معاويه قيام كرد. پس از دستگيري، معاويه خواست همراه حجر، عروه را بكشد ولي با شفاعت زياد بن ابيه از كشتن هاني صرف نظر و او را آزاد كرد.
از تاريخ ولادت و دوران كودكي هاني اطلاعاتي در دست نيست، مورخان و عالمان او را جزو صحابه و ياران رسول خدا(صلي الله عليه و آله) شمرده اند. هاني بن عروه از محبان و دوستان امام علي(عليه السلام) است و پس از وفات رسول خدا(صلي الله عليه و آله)، از طرفداران ولايت به شمار مي رفت. از افتخارات او اين است كه در 3 جنگ (جمل، صفين و نهروان) عليه دشمنان امامت شمشير زد. وي پيشوا و بزرگ قبيله مراد بود، هنگامي كه مي خواست به جايي رود، 4000 زره پوش و 800 پياده، او را همراهي مي كردند.

هاني ميزبان مسلم
مسلم بن عقيل، سفير امام حسين(عليه السلام) در ابتداي ورود به كوفه به منزل مختار ثقفي وارد شد. پس از ورود عبيدالله به كوفه، مسلم براي ادامه فعاليتهايش، منزل مختار را ترك كرد و وارد منزل هاني شد، هاني هم او را پذيرفت.
عبيدالله از طريق عادي نتوانست مخفيگاه مسلم بن عقيل را پيدا كند، لذا به فكر حيله افتاد. غلامي داشت به نام معقل، سي هزار به او داد تا به بهانه كمك به لشكر مسلم بن عقيل، با ياران او ارتباط برقرار كرده و مخفيگاه مسلم را پيدا كند. معقل در مسجد كوفه با مسلم بن عوسجه ديدار كرد و مطلب خود را گفت. مسلم بن عوسجه كه از نيت او بي خبر بود، وي را به منزل هاني برد و به مسلم بن عقيل معرفي كرد.
معقل پس از انجام مأموريت، نتيجه را به امير گزارش كرد. عبيدالله كه مطمئن شد، مسلم در خانه هاني به سر مي برد، محمد بن اشعث، اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج پدر زن هاني را خواست و از آنها پرسيد كه چرا هاني به ديدن ما نمي آيد؟ جواب دادند: اطلاع نداريم، فقط مي دانيم مريض است. عبيدالله گفت: «من نيز مي دانم كه مريض بود، ولي اكنون خوب شده و اگر يقين داشتم هاني مريض است، حتماً او را عيادت مي كردم. شما نزد هاني برويد و از طرف من بگوييد حق ما را نگه دارد و به ديدنمان بيايد، دوست ندارم شخصيت بزرگي چون او از ما فاصله بگيرد و حرمتش ناديده گرفته شود.»
گفتند: «هاني را امان ده; زيرا تا امان ندهي، نخواهد آمد.»
عبيدالله گفت: «امان؟! مگر چه كرده است كه امان بخواهيد؟ برويد و اگر نيامد، امان دهيد.»
آن سه نفر نزد هاني رفته و پيغام عبيدالله را به او رساندند. هاني در جواب گفت: «مريض بودم و نتوانستم به ديدار امير بيايم.» پيغام رسانان گفتند: «ابن زياد خبر دار شده كه خوب شدي و بر درِ منزلت مي نشيني، تو را سوگند همراه ما بيا» و در اين باره خيلي اصرار كرده و به او امان دادند.
هاني بن عروه لباس پوشيد و سوار بر اسب، به طرف دار الاماره حركت كرد، هنگامي كه به نزديكي آن رسيد، احساس ترس كرد و به حسان بن اسماء گفت: «برادر زاده! به خدا سوگند از اين مرد(عبيدالله) مي ترسم، نظر تو چيست؟»
حسان كه از نيت پليد عبيدالله بي خبر بود، گفت: «عمو جان به خدا سوگند هيچ احساس ترس نسبت به تو نمي كنم.»

اسير ابن زياد
هاني بن عروه وارد قصر شد، در اين هنگام مراسم عروسي عبيدالله با امّ نافع دختر عمارة بن عقبه بود و شريح، قاضي كوفه نيز حضور داشت. تا چشم عبيدالله به هاني بن عروه افتاد، گفت: «آدم خائن، با پاي خويش نزد تو آمد!» هاني تا سخن تند و عتاب آميز امير را شنيد، گفت: «اي امير چه اتفاقي افتاده است؟» عبيدالله در جواب گفت:
«هاني! ساكت شو، اين كارها چيست كه در خانه ات انجام مي دهي كه به ضرر ما و همه مسلمانان است. مسلم را به كوفه كشانده و در خانه ات راه داده اي و برايش جنگجو و سلاح جمع مي كني؟ گمان مي كني كارهايت از چشم ما پوشيده است؟»
هاني سخن عبيدالله را منكر شد. عبيدالله بار ديگر حرفش را تكرار كرد و هاني نيز انكار نمود. در اين هنگام عبيدالله دستور داد معقل را حاضر كنيد. جاسوس و غلام عبيدالله وارد مجلس شد و هاني فهميد، عبيدالله جاسوس فرستاده و جاي انكار نيست. رازش برملا شده است، به او گفت:
«به خدا سوگند نه من كسي را نزد مسلم فرستادم و نه او را به خانه خود دعوت كردم بلكه او به خانه ام پناهنده شد و من شرم كردم او را رد كنم، لذا پناهش دادم، اكنون كه متوجه شدي، مهلت بده برگردم و مسلم را از منزلم بيرون كنم تا هر كجا كه مي خواهد برود.»*

ميهماندار با وفا
ابن زياد گفت: «از اينجا بيرون نمي روي تا مسلم را بياوري.»
هاني در جواب در خواست عبيدالله گفت: «به خدا سوگند، هرگز او را نزد تو نخواهم آورد، آيا ميهمان خود را به تو بسپارم تا او را بكشي؟»
عبيدالله بار ديگر حرفش را تكرار كرد ولي هاني مصمّم و با اراده قبول نكرد.
در اين هنگام، مسلم بن عمرو باهلي از عبيدالله خواست كه خصوصي با هاني صحبت كند. ابن زياد اجازه داد، آنگاه هاني را به گوشه اي برد و با او به گفتگو پرداخت، او را نصيحت كرد دست از ياري مسلم بردارد. ناگهان بحث ميان آن دو بالا گرفت به طوري كه همه اهل مجلس صداي آنها را مي شنيدند.
مسلم بن عمرو به هاني گفت: «تو را به خدا، خودت را به كشتن مده و خاندانت را در بلا و سختي نينداز.
مسلم بن عقيل پسر عموي اين قوم است، آنها او را نمي كشند و ضرري به او نمي زنند، او را تسليم امير كن.»
هاني بن عروه در جواب وسوسه هاي مسلم بن عمرو گفت:
«به خدا سوگند همين ننگ و ذلّت مرا بس، كه با وجود يار و ياور و بازوي سالم، پناهنده و ميهمان و قاصد پسر پيامبر را تحويل دشمن دهم، به خدا سوگند اگر تنها و بدون يار و ياور هم باشم، او را تحويل نخواهم داد مگر آنكه خودم را قبل از او بكشند.»
ابن زياد كه سخنان هاني را مي شنيد، گفت: «هاني را نزد من بياوريد.»
هنگامي كه هاني بن عروه را نزديك عبيدالله بردند، ابن زياد گفت: «هاني! يا مسلم را تحويل بده يا گردنت را خواهم زد.» هاني بن عروه كه رييس و بزرگ قوم مراد بود، گفت: «اگر بخواهي مرا بكشي، خواهي ديد كه شمشيرهاي فراواني، اطراف كاخت خواهند درخشيد.»
عبيدالله كه به شدّت عصباني شده بود گفت: «برايت متأسفم، آيا مرا از برق شمشير خاندانت مي ترساني؟!» آنگاه دستور داد او را جلوتر آوردند و با عصايي كه در دست داشت چنان بر بيني و پيشاني و صورت هاني زد كه بيني هاني شكست و خون، صورت و محاسن او را پوشاند و بر لباسش ريخت.
ضربه عصاي ابن زياد به قدري محكم بود كه عصا شكست.
در اين لحظه، هاني بن عروه با شجاعت قصد كشتن عبيدالله را كرد و قبضه شمشير يكي از نگهبانان را گرفت و كشيد، ولي نگهبان ديگر فرصت هر اقدامي را از هاني گرفت.
ابن زياد كه به شدت عصباني بود، گفت: «تو از خوارجي و خدا خونت را بر ما حلال كرد.» و دستور داد او را در يكي از اتاقهاي قصر، زنداني كردند.

خيانت شريح قاضي
شايعه شهادت هاني در شهر كوفه پيچيد، جنگجويان قبيله مذحج به فرماندهي عمرو بن حجّاج، قصر عبيدالله را به محاصره در آوردند. عبيدالله بن زياد كه وحشت كرده بود، به شريح قاضي گفت: «برو و هاني بن عروه را ببين و بعد بر بام قصر برو و خبر سلامتي هاني را به آنها بده.»
شريخ نزد هاني آمد، هاني وقتي چشمش به شريح افتاد گفت: «مي بيني كه با من چه كرد؟»
شريح گفت: «تو كه زنده اي.»
هاني گفت: «با اين وضع زنده ام! به قوم من بگو اگر بروند مرا مي كشد.»**
شريح قاضي به مردم كه قصر را محاصره كرده بودند گفت:
«اين حماقت چيست؟ مرد زنده است و با امير گفتگو مي كند.»
مردم هم كه اين سخن را از قاضيِ بزرگ كوفه، شريح شنيدند، پراكنده شدند.

شهادت
پس از شهادت مسلم بن عقيل، عبيدالله دستور داد او را به بازار گوسفندفروشان ببرند و گردنش را بزنند. سربازان حكومتي، هاني را به بازار آوردند، او با صداي بلند مي گفت: «آي مذحج، كه مذحج ندارم، مذحج كجاست؟»
وقتي ديد، هيچ كس او را ياري نمي كند، به زور ريسمانش را باز كرد و گفت: «عصا يا كارد يا سنگي و يا استخواني نيست كه انسان از خودش دفاع كند؟»
نگهبانان او را محكم بستند، رشيد تركي غلام عبيدالله گفت: «گردنت را كشيده نگه دار» هاني گفت: «من تو را بر كشتن خودم، ياري نمي كنم.» رشيد ضربه اي زد ولي كارگر نيفتاد. هاني گفت: «إِلَي اللهِ الْمَعادِ، اَللّهُمَّ إِلي رَحْمَتِكَ وَ رِضْوَانِكَ».
«بازگشت، به سوي خداست، خدايا مرا به سوي رحمت ورضوانت واصل كن.»
رشيد با بي رحمي ضربه اي ديگر بر هاني زد و او را به شهادت رساند.
روز شهادت هاني بن عروه، هشتم ذي الحجه سال 60هـ . ق. بود و هاني 83 يا 90 سال سن داشته است. پس از شهادت هاني و مسلم، به دستور عبيدالله، جنازه آن دو را در بازار چرخاندند و براي ايجاد رعب و وحشت، بدن ها را بر دار زدند. عبيدالله سرهاي مطهر هاني و مسلم را به همراه نامه اي، براي يزيد فرستاد. در قسمتي از اين نامه آمده است:
«مسلم به خانه هاني پناهنده شد و من به وسيله جاسوسان و مردماني كه به نزد او فرستادم، آنان را اغفال نمودم و به مكر و حيله، آن دو را از خانه بيرون آوردم و گردن هر دو را زدم و سرهاي آن دو را نزد تو فرستادم.»
هنگامي كه خبر شهادت هاني و مسلم بن عقيل به امام حسين(عليه السلام) رسيد، امام چندين مرتبه گفت: " إِنّا لِلّهِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ"، رحمة الله عليهما. و به قدري اين جمله را تكرار كرد كه اشكهاي مباركش بر گونه ها جاري شد.

انتقام از قاتل هاني
عبدالرحمان بن حصين مرادي، رشيد تركي را در رود خازر*** در جنگ ابراهيم بن مالك اشتر، ديد، گفت: «خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم» و آنگاه به او حمله كرد و كشت.

مرقد
پس از شهادت مسلم و هاني، قبيله مذحج از عبيدالله اجازه گرفته و آن دو را در كنار دارالاماره به خاك سپردند. بنا به برخي نقل ها، پيكر هاني چند روز بر زمين ماند تا اينكه همسر ميثم تمار شبانه كه همه خواب بودند، آن را به خانه برد و نيمه شب، جسد هاني را در كنار مسجد كوفه به خاك سپرد. تاريخ ساخت و تكميل حرم هاني بن عروه تقريباً با حرم مسلم مشترك است.


پي نوشت ها:
* متن و ترجمه لهوف، ص75 ; تاريخ طبري، ج7، ص2941، (شايد به خاطر تقيه اين حرف ها را زده است).
** و طبق نقلي ديگر گفت: اي شريح از خدا بترس او مرا مي كشد. (تاريخ طبري، ج7، ص2920)
*** نهري بين موصل و اربيل.
منبع: ره توشه عتبات عاليات؛ جمعي از نويسندگان